ایداایدا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

دختر گلم آیدا

دلتنگی

امروز صفحه ي خالي زندگي ام پر شده بود ديگر از هيچ كس نمي ترسيدم گفتني ها را حرف زدم كودكي ها رو مرور كردم و زمان فراموش شد كنار مهرباني تو مهرباني من هيچ بود همه چيز ارام بود حتي نفس هاي من و تو ... حتي دل ها هم قدرت اين يكي شدن را نداشتن من حس مي كردم با تو و كنار تو هستم نه هزاران كيلومتر دور از تو امروز باز هم دلتنگي را تجربه كردم خيلي وقت بود حس دل تنگ شدن نداشتم زيرا هميشه دل تنگ بودم امروز خنده هايم بلند بود و قلبم پر از شادي انگار نه انگار رختخوابم خيس از اشك بود كاش مي شد هر لحظه با تو بود و با تو خنديد كاش زندگي دو صفحه داشت صفحه ي اول تو صفحه ي دوم من وهيچ  كس خلوت صفحه ها را به هم نمي ريخ...
24 آذر 1390

دلتنگی

امروز صفحه ي خالي زندگي ام پر شده بود ديگر از هيچ كس نمي ترسيدم گفتني ها را حرف زدم كودكي ها رو مرور كردم و زمان فراموش شد كنار مهرباني تو مهرباني من هيچ بود همه چيز ارام بود حتي نفس هاي من و تو ... حتي دل ها هم قدرت اين يكي شدن را نداشتن من حس مي كردم با تو و كنار تو هستم نه هزاران كيلومتر دور از تو امروز باز هم دلتنگي را تجربه كردم خيلي وقت بود حس دل تنگ شدن نداشتم زيرا هميشه دل تنگ بودم امروز خنده هايم بلند بود و قلبم پر از شادي انگار نه انگار رختخوابم خيس از اشك بود كاش مي شد هر لحظه با تو بود و با تو خنديد كاش زندگي دو صفحه داشت صفحه ي اول تو صفحه ي دوم من وهيچ كس خلوت صفحه ها را ...
24 آذر 1390

مامانی دلش گرفته

سلام دختر گلم امروز مامانی یکمی بی حوصله شده عزیزکم نمی دونم چرا ولی یه جورایی دلم گرفته دیشب خونه خاله فریده مهمون بودیم برای شام البته خودمون ، خودمونو دعوت کرده بودیم ولی وقتی خاله فهیمه و خاله فریبا اینها فهمیدن ما با اونجا بودیم اونها هم اومدن و همگی دور هم بودیم 12 شب بود که برگتیم خونه خودمون حسابی تو خواب بودی لباساتو عوض کردم و ارم انداختم سرجات تا از واب بیدار نشی اولش خیلی خوب خوابیده بودی ولی طرفهای ساعت 4 صبح از خواب بیدار شدی و شروع به گریه کردن کردی نمی دونستم کجات درد میکنه و چرا داری گریه می کنی بابایی هم با صدای تو از خواب بیدار شد و خواست تورو بغل کنه و کمی ارومت کنه ولی فایده نداشت کمی بهت عرق نعنا دادم و بعدش کم...
24 آذر 1390

مامانی دلش گرفته

سلام دختر گلم امروز مامانی یکمی بی حوصله شده عزیزکم نمی دونم چرا ولی یه جورایی دلم گرفته دیشب خونه خاله فریده مهمون بودیم برای شام البته خودمون ، خودمونو دعوتکرده بودیم ولی وقتی خاله فهیمه و خاله فریبا اینها فهمیدن ما با اونجا بودیم اونها هم اومدن و همگی دور هم بودیم 12 شب بود که برگتیم خونه خودمون حسابی تو خواب بودی لباساتو عوض کردم و ارم انداختم سرجات تا از واب بیدار نشی اولش خیلی خوب خوابیده بودی ولی طرفهای ساعت 4 صبح از خواب بیدار شدی و شروع به گریه کردن کردی نمی دونستم کجات درد میکنه و چرا داری گریه می کنی بابایی هم با صدای تو از خواب بیدار شد و خواست تورو بغل کنه و کمی ارومت کنه ولی فایده نداشت کمی بهت عرق نعنا دادم و بعدش کمی هم...
24 آذر 1390

عروسک قشنگ من

سلام به روی گل ماهتون چند روزی بود که نبودم  راستش رفته بودم شهرستان برای مراسم تاسوعا و عاشورای حسینی بعد هم که برگشتیم درگیر واکسن یکسالگی ایدا بودم و بعد از اون هم نذری خاله فریبا (خاله ایدا جون) دخمله مامان وقتی واکسنتو بردم بزنم خیلی دلشوره داشتم به خاطر اینکه می ترسیدم تب کنی ولی خوشبختانه اینبار اصلا تب نکردی و درد هم نداشتی خیلی تعجب کرده بودم دست خانم دکتر هم درد نکنه اخه خودش گفت نترس یه جوری میزنم که جاش زیاد درد نکنه همون روز که واسه تو عسل شیرینم واکسن زده بودیم واسه انیتا هم واکسن 18 ماهگیشو زدن طفلی خیلی عذاب کشید عضله پاش گرفته بود و کلی گریه و زاری کرد اخه بابا سعیدش برده بود واسه واکس خاله فریبا  هم مرخصی ندا...
22 آذر 1390

عروسک قشنگ من

سلام به روی گل ماهتون چند روزی بود که نبودم راستش رفته بودم شهرستان برای مراسم تاسوعا و عاشورای حسینی بعد هم که برگشتیم درگیر واکسن یکسالگی ایدا بودم و بعد از اون هم نذری خاله فریبا (خاله ایدا جون) دخمله مامان وقتی واکسنتو بردم بزنم خیلی دلشوره داشتم به خاطر اینکه می ترسیدم تب کنی ولی خوشبختانه اینبار اصلا تب نکردی و درد هم نداشتی خیلی تعجب کرده بودم دست خانم دکتر هم درد نکنه اخه خودش گفت نترس یه جوری میزنم که جاش زیاد درد نکنه همون روز که واسه تو عسل شیرینم واکسن زده بودیم واسه انیتا هم واکسن 18 ماهگیشو زدن طفلی خیلی عذاب کشید عضله پاش گرفته بود و کلی گریه و زاری کرد اخه بابا سعیدش برده بود واسه واکس خاله فریبا هم مرخصی نداشت مجبور ش...
22 آذر 1390

زندگی

یه موقع هایی تو زندگی.......... نه امیدی هست و نه شوقی برای فردا. یه موقع هایی تو زندگی.......... توان حرکت کردن از ما سلب میشه. یه موقع هایی تو زندگی.......... فقط میخوای بخوابی تا درد بیهودگی را فراموش کنی. یه موقع هایی تو زندگی.......... احساس میکنی دست از پا درازتر شدی. یه موقع هایی تو زندگی.......... احساس میکنی که دیگه قدرت و ابهت گذشته رو نداری. یه موقع هایی تو زندگی.......... یادت میاد گذشته ها چقدر چالاک و سریع بودی اما حالا................ آره زندگی همینه ! تلخی و تاریکی و تنهایی هم توی زندگی هست. این ها مثل زمستون میمونند، زمستون هم جزء طبیعته. بدون زمستون بهار معنا نداره. پس یادت باشه ...........
22 آذر 1390

زندگی

یه موقع هایی تو زندگی.......... نه امیدی هست و نه شوقی برای فردا. یه موقع هایی تو زندگی.......... توان حرکت کردن از ما سلب میشه. یه موقع هایی تو زندگی.......... فقط میخوای بخوابی تا درد بیهودگی را فراموش کنی. یه موقع هایی تو زندگی.......... احساس میکنی دست از پا درازتر شدی. یه موقع هایی تو زندگی.......... احساس میکنی که دیگه قدرت و ابهت گذشته رو نداری. یه موقع هایی تو زندگی.......... یادت میاد گذشته ها چقدر چالاک و سریع بودی اما حالا................ آره زندگی همینه ! تلخی و تاریکی و تنهایی هم توی زندگی هست. این ها مثل زمستون میمونند، زمستون هم جزء طبیعته. بدون زمستون بهار معنا نداره. پس یادت باشه ...........
22 آذر 1390